بیمارستان شلوغ شلوغ بود. عملیات نبود، گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سرم وصل کرده بود بهش. از اتاق می رفت بیرون ، گفت:
« بهش برسید. خیلی ضعیف شده. »
گفت « نمی خورم.» گفتم » چرا آخه؟»
- اینا رو بر ای چی آورده ن این جا ؟ مریض ها را نشان می داد.
– گرمازده شدن خب.
– منو برای چی آوردن ؟
- شما هم گرمازده شده ین.
– پس می بینی که فرقی نداریم. گفت « نمی خورم .»
-گفتم : « حسین آقا به خدا به همه گیلاس دادیم. این چن تا دونه مونده فقط .»
گفت : هروقت همه ی بچه های لشکر گیلاس داشتند بخورند،من هم می خورم!!