اوایل انقلاب بود. رفته بود کردستان برای تبلیغ ، مبارزه با کشت خشخاش. آن
جا با بچه های اصفهان یک گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاک
سازی کرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را
نداشتند. « همان جایی که هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و
گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تکان نخور..» فوری پیاده شد. عمامه اش را از
سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، کفن منه ، اول باید از رو
جنازه من رد شید.»
گفتم «با فرمانده تون کار دارم.» گفت « الان ساعت
یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت «
کیه ؟» گفتم« مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند کرد، چشم های
سرخ ، خیس اشک . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده
؟ کسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش .
دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد. گفت « یازده تا
دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمیگردم کارامو نگاه می کنم .
از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»
نگاهش
را دوخته بود یک گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این که تو دنیا نبود . آب می
ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تکان نمی خورد . حمام پیران شهر
نزدیک منطقه بود. دوتایی رفته بودیم که زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش
آب . بیرون هم نمی آمد. یک هو برگشت طرفم،گفت« از خدا خواسته م جنازه ام گم
بشه. نه عراقی ها پیدایش کنند، نه ایرانی ها.»